من...مادرم...
من کودکی در راه دارم... یک پسر بچه... شش هفت ماه است که با هم زندگی میکنیم او با من و من با او .او از وجود من تغذیه میکند و من از وجود او جان میگیرم ...به خاطرش میمیرم. گاهی خسته از روزمرگی زندگی آرام نوازشش میکنم و آهسته با وسایلی که برایش خریده ایم نجوا میکنم و این خستگیم را در میکند.
این روزها حال خوشی ندارم آزمایشها نشان از سلامتی کامل تو دارد. خدا را شکر اما ظاهرا خودم کمی دچار کم خونی شده ام . دلیل این ضعفهای اخیرم را فهمیدم این نفس تنگی ها ... اما همه ی وجودم فدای یک بار نفس کشیدنت
من...مادرم...دیوانه ی این ورجه وورجه کردنت و ضربه زدنهایت که گاهی نفسم را بند می آورد اما من را عاشق تر میکند
هر وقت هم که خودم حال خوشی ندارم میروم توی اطاقت . کنار گهواره ات...همان جا که اتاق آرامش من شده است...لباست را بقل میکنم و آرام میشوم...
مادری حسی است که حتی خودم هم نمیتوانم توصیفش کنم...عجیب است...عجیب...
من تو را در راه دارم...
تو را که به دنیا بیاورم ... روی پاهایم تو را میخوابانم ...پنهانت میکنم از هر چه چشم زخم است ....تو را میخواهم برای آرامش...آرامش...آرامش....