سورپرایز
هر روز خدا که یک جور نمیشه.
من و بابات هم همه روزها با هم خوب نیستیم. اصلن همه ی زندگی ها همینجور است. هم بالا دارد ، هم پایین.
هم شیرین و هم تلخ. اما وجود تو اجازه نمیدهد صدایمان بیش از حد معینی بالا برود که اگر اینطور بشود و طول موج صدایمان به فریاد نزدیک شود ، آنوقت تو چهار دست و پا می آیی و روبرویمان مینشینی و به چشمان من و بابا زل میزنی و این یعنی پایان دعوا.
امروز اولین باران که چه عرض کنم اولین قطرات باران بارید . چیزی که امروز را با دیروز ، بیشتر متفاوت کرد ، سورپرایزی بود که عمو محمد و زنعمو انجام دادند و به افتخار یک سالگی تو جشن کوچکی را در منزلشان به راه انداخته بودند و البته عمو عیسی و عمه لیلا اینها هم دعوت بودند. جشنی که برای تو باشد اگر چه کوچک و مختصر اما برای ما دوست داشتنی و بزرگ هست. از لطف خانواده عمویت صمیمانه سپاسگزارم. البته خاله زهره و خاله افسانه و مامان بزرگت هم روزهای قبل ما را سورپرایز کرده بودند. از لطف همه ممنونیم.